آخوند کرمانی



وقتی با اوستای گچ کار  هم صحبت شدم دربین صحبت به او گفتم که دوسال از حوزه را در تهران درس خوانده ام ایشان گفت من هم هفت سال تهران زندگی کرده ام.اوستا مردی بسیار ساده و به شدت معتاد به مواد مخدر بود ومن حرفش را باور نکردم و برای اینکه بدانم راست می گوید یا دروغ چند سوال از شهر تهران از او کردم وبه اوگفتم تا کنون میدان آزادی رفته ای ؟اوگفت نه٬    گفتم توپخانه و ناصر خسرو رفته ای؟اوگفت نه٬  خلاصه هر جای تهران را سوال کردم بلد نبود.  به او گفتم تو که هیچ کجای تهران را بلد نیستی پس چگونه هفت سال تهران زندگی کرده ای؟  اوستا گفت در کرمان برای مصرف یک سالم مواد مخدر خریده بودم که مامورین پلیس مرا بازداشت کردند وپس از محاکمه مرا با اتومبیل به زندان اوین تهران منتقل کردند وهفت سال در زندان اوین تهران زندگی کردم .بعد از آن باز مرا سوار اتومبیل کردند ودر میدان آزادی کرمان مرا رها نمودند.


آخر کلاس نشسته بودم که با صدای صلوات طلاب از خواب بیدار شدم.بلند شدم و به طرف درب خروجی که پشت سرم بود حرکت کردم هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدای استاد بلند شد:کجا می روی ؟برگشتم سرجایم نشستم استاد گفت:از همه دیرتر می آیی واز همه زودتر می روی وتفاوت صلواتی که برای تمام شدن کلاس می فرستند با صلواتی که برای نام حضرت محمد(ص)می فرستند راتشخیص نمی دهی با این وضعیت به کجا می خواهی برسی؟کل کلاس خندیدندو  من تازه فهمیدم استاد نام حضرت محمد(ص) را گفته بود که همه صلوات فرستادند ومن اشتباه فکر کرده بودم این صلواتی است که همیشه آخر کلاس می فرستند.


این خاطره را دوستم که بود برایم تعریف کرد بنده از قول او نقل می کنم او می گفت:در مجلسی تعدادی از آشنایان دور هم نشسته بودیم یکی  از بنده سوال کرد اکنون کجا مشغولی ؛من گفتم در فلان روستا کار تبلیغی میکنم .مادر زن بنده که مثل همه ی مادر زنها رابطه ی خوبی با داماد عزیزش نداشت به من گفت آنجا هم مثل اینجا به ها فحش می دهند ؟ بنده ی حقیرگفتم آخه اینم شد سوال همه جا مثل هم است  من نمی دانم پشت سرمان چه می گویند اما جلو ی رویمان فحش مادر زن می دهند وما هم راضی هستیم با شنیدن این حرف اهل مجلس خندیدن و چهره ی مادر خانو مم تماشایی بود بعد از اون ماجرا دیگه هیچ وقت به من تیکه نمی انداخت.


پیرمردی کتابی را به دست گرفته بود وداد می زد نویسنده این کتاب خودم هستم.او فکر می کرد کتابی را که پیرمردی نوشته باید برای مردم جذاب باشد.اما مردم فکر می کردند پیرمرد مطالبی ساده وغیر مفید نوشته و از او نمی خریدند.
بعد از چند روز پیرمرد که کتابی نفروخته بود کتابهایش را برداشت ونا امید شروع به حرکت کردکه یکی از غرفه داران یکی از کتابهای او را گرفت و چند صفحه ورق زد و به پیرمرد گفت کتابهایت را در غرفه من بگذار شاید بتوانم آنها را بفروشم.چند روز بعد غرفه دار به پیرمرد زنگ زد و گفت تمام کتابهایت فروخته شده. وقتی پیرمرد پول کتابهای فروخته شده را می گرفت به غرفه دار گفت:تو فروشنده چیره دستی هستی.
غرفه دار گفت:کتاب تو خیلی خوب بود اما تو باید بدانی علم تو باید تو را بالا ببرد ولی تو خواستی با خودنمایی وابراز وجود  علمت را به دیگران بفروشی و توجه مردم را از کتابت به خودت منحرف کردی و وجود تو بدون علمت فقط یک انسان معمولی است اگر نمی گفتی کتاب خودم است و فقط نقش فروشنده را بازی می کردی مردم به محتوای کتاب کنجکاو شده  و بعد از خواندن چند صفحه آن را می خریدند وبعدها اگر کتابت مشهور می شد علاقمند به دیدن خودت می شدند.

 توی کوپه قطار با یک پزشک آزمایشگاه همسفر شدم اوشروع کرد به گفتن از میکروبها واینکه اگر دستها را قبل از خوردن بشوییم از بسیاری ازمیکروبها در امان هستیم ٬اوگفت: بسیاری از میکروارگانیسمها در روی زمین فعالند ولی بعضی آدم ها اینقدربی شعورندکه اگر خوردنی روی زمین بیفتد آنرا بر می دارند و می خورند هنوز حرفش تمام نشده بود که تکه ای از بیسکویتی را که می خواستم به دهانم بگذارم از دستم روی زمین افتاد ومن هم بدون توجه به حرف او بیسکویت رابرداشتم یه فوت کردم و خوردم.یه دفعه دیدم دکترساکت شدو من فهمیدم ناخواسته جزء بی شعورهایی که دکتر گفته بودحساب شدم.


روی دیواری نوشته بود ؛

تمام عمر جستیم و شکستیم          به جز بار پشیمانی نبستیم

جوانی را سفر کردیم تا مرگ         ندانستیم دنبال چه هستیم

این بیت شعر نه تنها به دلم بلکه به حافظه ام  نشست.در یک مجلس ختم آخر سخنرانیم این بیت شعر را خواندم.وقتی از منبر پایین آمدم چند جوان نزد بنده آمدند یکی ازآنها گفت حاج آقا خوشم آمد معلوم می شود شما هم داریوشی هستید با تعجب پرسیدم یعنی چه؟ گفت آن بیت شعری که آخر صحبتتان خواندید از آهنگهای داریوش خواننده مشهور خارج نشین بود نگویید که گوش نمی کنید و این بیت به شما وحی شده.بنده دیدم که اگر بگویم از روی دیوار این شعر راحفظ کرده ام بیشتر ضایع می شوم .بنابر این گفتم :این شعر فقط یک شاعر دارد وتعداد نا مشخصی خواننده خوب داریوش این شعر را با آهنگ خوانده و من بالای منبر.یعنی اگر داریوش قران خواند من دیگر نباید قران بخوانم ؟خلاصه پاسخ آن جوان را دادم ولی معلوم نیست چند نفر دیگر در آن مجلس فکر کردند بنده داریوشی هستم ولی به من چیزی نگفتند ورفتند.


می خواستم با ماشین بپیچم داخل کوچه یک ماشین دیگر در حال بیرون آمدن از کوچه بود مجبور شدم کاملآ بایستم تا اون بیرون بیاد ناگهان درب های ماشینم باز شد و چند نفر سوار شدند من مات و مبهوت آنها را نگاه می کردم بعد از لحظاتی متوجه شدم سر کوچه ایستگاه تاکسی است و تعداد زیادی مسافر برای سوار شدن به تاکسی هایی که از راه می رسند با هم رقابت می کنند و تصور کرده بودند ماشین بنده تاکسی است و این چند نفر با عجله سوار شده بودندبنده به آنها گفتم ببخشید می خواستم بپیچم داخل کوچه و تاکسی نیستم،یکی از آنها گفت کمی برو جلوتر ما پیاده می شیم ضایع است اینجا جلوی مسافرهای دیگر دوباره پیاده شیم.من خیلی خیلی عجله داشتم واز طرف دیگر جوانمردیم اجازه نمی داد آنها را ضایع کنم شما جای من بودید چکار می کردید؟ بنده جوانمردی نکردم و گفتم ببخشید می روم داخل کوچه اگر با من می آیید در خدمتتان هستم و آنها از ماشین پیاده شدند ومن تا چند روز عذاب وجدان داشتم.

پیش خود خیال می کردم                     حداقل شانزده می گیرم

اما وقتی رفتم پیش استاد                     تا   نمرمو    بگیرم

گفت  که  هشت  گرفتی                          الهی  برات بمیرم

دنیا  برام   سیاه   شد                          مثل شبی که برق رفته بود

همون شبی که از ترس                        سگ  خونمون  مرده  بود

دلم می خواد  باز  بگم                         از  اون   سگ     قشنگم

از  اون   سگ   با    وفا                         از   اون   سگ  یه رنگم

دلم    نمی خواد    بگم                         از    این     دیار    غربت

ازدنیایی نیست تو اون                        حتی   یه   جو   محبت

تو   این    دیار   غربت                          دلم      خیلی     گرفته 

خیلی   وقته  شکسته                           اما       بهم        نگفته

نمی دونم سبک شعرم چیه ؟فکر می کنم شعر نو باشه ٬نو یا دسته دو بودنش مهم نیست مهم این است آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند ۰عیب و نقصاشو به بزرگی خودتون ببخشید۰


یک روز به جای یکی از ون به عنوان امام جماعت به دانشگاه رفتم  بعد از نماز جلوی نمازخانه یک دانشجو سؤال کرد:آیا روح همان روان است؟من گفتم:بله فکر کنم روح وروان یکی باشند .

او گفت:اگر روح همان روان است چرا به شما  می گویند بهتر نیست بگویند روانی؟

بنده گفتم؛در علوم قدیمه که ما  می خوانیم لفظ روح به کار رفته ودر علوم جدیدی که شما می خوانید به آن روان می گویند برای همین به بنده وبه جنابعالی روانی میگو یند.

من بعدها فهمیدم که پاسخم به طور کامل اشتباه بوده وروح مقوله ای متفاوت از روان است.ولی هنوز ندانستم چرا دانشجوهای دیگری که پاسخ بنده را شنیدند خندیدند وچرا دانشجوی سوال کننده نا راحت شد.


بعد از نمازبه یکی از پایگاه های بسیج رفتم داخل شدم و خواستم آخر مجلس بنشینم که سخنران جلسه بلند شد وهمه در مجلس بلند شدند وبرگشتند به طرف درب ورودی من هم که فکر کردم شخص مهمی وارد شده برگشتم به طرف درب ولی هیچ کس نبود ناگهان سخنران صدا زد حاج آقا بفرمایید جلو  ،متوجه شدم که سخنران وحاضرین در جسله به احترام من بلند شده اند خیلی خجالت زده شدم واز آنها تشکر کردم‌.درانتهای جلسه وقتی شام تمام شد به من گفتند حاج آقا دعای سفره را بخوان من هم چند جمله عربی که پایان غذا می خوانند را خواندم وچند دعا به زبان فارسی گفتم وسعی کردم دعاهایم رنگ بسیجی داشته باشد گفتم خدایا ما که خیلی سیر شدیم گرسنگان را سیر کن،همه گفتندآمین گفتم خدایا ما که خوردیم و ترکیدیم آمریکا را هم بتر ،همه خندیدند


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Michael امیر حسین دامن دریا PIXOTAK جهان گذرا رژیم ابوالفضل حیاتی Michele فرشگاه آنلاين سايت تخصصي dvb5